همه پیاده شدند
و ما که هر کدام به سمتی رفتیم
ما را جا گذاشتیم
هنوز می رویم و می آییم
از خیال من
به خیال تو
در همان قطار
تو گفتی که پرندهها را دوست داری
اما آنها را داخل قفس نگه داشتی .
تو گفتی که ماهیها را دوست داری
اما تو آنها را سرخ کردی .
تو گفتـی که گـلها را دوسـت داری
ولي تو آنها را چیدی .
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن . . . !
ژاک پره ور
بی حس شده ام از درد !از بغــض !فقط گاهـی …خـط ِ اشکی …میسـوزانـد صـورتـم را....
در آن دنيا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند كه پايش در مشرق و سرش در مغرب است. به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری كه هفتاد هزار اتاق دارد.
من حاضرم اعمال شاقه بكنم و به من اين فرشته را ندهند كه سر و تهش را نتوانم جمع كنم .
آن قصر را هم اگر روزی يك اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنيا جاروكش ميشوم و اگر بنا شود به هفتاد هزار شتر رسيدگی كنم، در دنيای ديگر شترچران خواهم شد.
«صادق هدايت / كاروان اسلام»
خوب که باشی
همیشه که در دسترس باشی
مهربون که باشی
حواست که بهشون باشه
مدام که خوشحالشون کنی
نه که نگی
اعتراض که نکنی
تموم تلاشتو که بکنی حالشون رو خوب کنی
از خودت که کم بذاری بدی به اونا
هیچی
فقط راه رو برای اینکه راحت تر ترکت کنن هموار کردی
از سکوتم بترس
وقتی که ساکـــت مي شوم
لابـد همه ی درد دل هايم را بـرده ام پيش خــــدا .....!
نظرات شما عزیزان: